زندگی دوباره من

من دزیره هستم ، زندگی کاری و تحصیلی خوبی دارم اما یک زندگی مشترک نه چندان موفق رو پشت سر گذاشتم و در مرحله جدیدی از زندگیم هستم

زندگی دوباره من

من دزیره هستم ، زندگی کاری و تحصیلی خوبی دارم اما یک زندگی مشترک نه چندان موفق رو پشت سر گذاشتم و در مرحله جدیدی از زندگیم هستم

روزنوشت – 3

چند روز گذشته حسابی درگیر بودم اما خداروشکر همشون درگیریای خوبی بودن ...

روز 4 شنبه رو که نصفه نیمه رفتم سرکار و نشستم به درس خوندن ، پنج شنبه صبحم رفتم امتحانم رو دادم که شامل 2 مرحله تئوری و عملی بود که خدا رو شکر هردوتاش به خوبی به نتیجه رسید و تونستم نمرات خوبی بگیرم ...

حالا وسط امتحان هم این موبایل من یه سره زنگ خورد و زنگ خورد ، یه سری که از محل کار ، که انگار همه طرفین تجاری خارجی ما تصمیم گرفته بودن با هم تماس بگیرن ...

از یه طرف هم خواهرم که چون جمعه رو میخواست مهمونی دندون درآوردن بچه شو بگیره و یه عالمه چیز لازم داشت... و از این لیوانا که توش سیب زمینی سرخ کرده میریزن میخواست و پیدا نکرده بود و کلی ناراحت بود ، بهش گفتم نگران نباش برات پیدا میکنم ، زنگ زدم شرکت با تحصیلدار شرکت هماهنگ کردم بره پیدا کنه بخره و براش بفرسته که خدا رو شکر انجام شد...  

بعد از امتحان هم بعد از اینکه کلی منتظر آ‍ژانس شدم ( نمیدونم 5 شنبه چرا انقدر خیابونا شلوغ بود ؟؟؟!!!!) رسیدم خونه خواهر ، مامان هم اونجا بود یه کم کمکش کردیم و رفتیم خونه مامان که واسه مهمونی خودمون حاضر بشیم ،‌آخه امروز دکتر میخاست بیاد که با خواهر و برادرا آشنا بشه ...

دکتر زودتر از قرارمون رسید ، راستش قرار بود دکتر بره چک آپارتمانی رو که چند وقت پیش باهم رفته بودیم و پسندیده بودیم و قولنامه کرده بودیم رو بده ، بعد از اونجا بیاد خونه ما که مثل اینکه اونجا کارش خیلی زود تموم شده بود و اومده بود تازه کلید رو هم گرفته بود ... وای نمیدونید چقدر ذوق کردم وقتی کلید رو نشونم داد ....

فقط شیرینی خریده بود و گفت که روش نشده گل بخره...

خدا رو شکر همه چیز به خوبی گذشت و خواهر هم از دکتر دعوت کرد که تو مهمونی پسرکش باشه ...

جمعه ظهر با مامان و بابا و دکتر رفتیم که اونا هم آپارتمان رو ببینن ، اونجا تازه متوجه شدم بواسطه نوساز بودن آپارتمان ، چقدر خرده کاری داره و کلی باید کار انجام بشه تا آماده بشه (نمیدونم چرا قبلا که رفته بودیم متوجه نشده بودم ؟؟؟)

بعدشم که رفتیم خونه خواهر و آماده شدیم برای مهمونی ...

خداروشکر مهمونی خیلی خوب بود ... کلی آدم هم تعجب کرده بودن که من چطور راضی شده بودم به ازدواج مجدد ...!!!! جالبه که منو دکتر اولین عکس مشترکمون رو باهم گرفتیم ، حس جالبی بود یه حس شیرین توام با استرس و اضطراب...

نمیدونم چرا هنوز این حس اضطراب و دلشوره هر لحظه همراه منه و یه لحظه هم نمیتونم آروم باشم ؟؟؟

روزنوشت - 2

این چند روز حسابی درگیر یه امتحانیم که نیستم ...

گذشته -13

من خیلی زود با معدل خوبی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و خودم رو برای آزمون دکترا آماده کردم و خدا رو شکر تونستم موفق بشم و در حال حاضر دانشجوی دکترا باشم ....

از طرفی آقای دکترهم خیلی اصرار داشت که ما با هم بیشتر آشنا بشیم و بالاخره موفق هم شد...

من و دکتر از خیلی جهات شبیه هم بودیم ، هر دو زندگی سختی رو پشت سر گذاشته بودیم ، هردو تجربه تلخ زندگی در خارج از کشور و غربت رو چشیده بودیم و هر دو در تمام سالهای عمرمون احساس تنهایی کرده بودیم ...

دکتر اخلاقای خوب زیاد داره اما همینطور یه سری اخلاقا که من تا حالا تجربه نکردم و نمیدونم آیا واقعا این اخلاقا خوبن یا بد ؟؟؟ ایشون فوق العاده سخت کوش ، مسئولیت شناس و مهربون هستن ، کاملا یه مرد کامل که هر زنی میتونه بخوادش اما از طرفی فوق العاده حساس و زودرنج هستن ، همیشه نگران از دست دادن منه تا جائیکه گاهی تحملش برای خودمم سخت میشه ، اینکه کجا میری ؟ با کی میری؟ کی میای ؟ چرا زود رفتی ؟ چرا دیر اومدی و ....

این حرفا برای من که تا حالا کسی تو زندگیم اینجوری نگرانم نبوده و ازم سوال نکرده ، قابل هضم نیست و گاهی فکر میکنم زندگی کردن با همچین آدمایی آیا امکان پذیر هست یا نه ؟؟؟

 البته همه میگن بیشتر مردا اوایل آشنایی تا شناخت کامل اینجورین اما این موضوع ، برای من خیلی جای تامل داره ...

بگذریم

شروع آشنایی ما با سختی های زیادی همراه بود ، هم برای من هم برای ایشون...

مخصوصا از طرف ایشون که هم از طرف محل کارش تمام تماسها ، رفت و آمد ها و ارتباطاتش تحت کنترل بود هم از طرف دخترش ، معذوریت داشت

بهرحال ما در طی این چند وقت آشنایی چقدر سختیها که نکشیدیم و چه راههایی رو برای حفظ ارتباط با هم کشف نکردیم ...

بارها فشار انقدر زیاد بود که تا قطع ارتباط رفتیم اما علاقه بینمون مانع شد و ادامه دادیم ...

مادر علی در این مدت چند بار با من تماس گرفته و گریه و التماس که حلالش کنم و همه چیز رو فراموش کنم و برگردم با علی زندگی کنم ، خود علی هم همینطور ، اما طی این چند سال انقدر سختی کشیدم که لحظه ای نمیتونم به برگشت فکر کنم ....


دوستان عزیز و همراه ، داستان گذشته من تموم شد و از این پس باید به روند زندگی در حال بپردازیم مگر گاهی که اگر خاطره خوب یا بدی از گذشته یادم اومد حتما براتون مینویسم...

گذشته -12

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گذشته -11

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.