زندگی دوباره من

من دزیره هستم ، زندگی کاری و تحصیلی خوبی دارم اما یک زندگی مشترک نه چندان موفق رو پشت سر گذاشتم و در مرحله جدیدی از زندگیم هستم

زندگی دوباره من

من دزیره هستم ، زندگی کاری و تحصیلی خوبی دارم اما یک زندگی مشترک نه چندان موفق رو پشت سر گذاشتم و در مرحله جدیدی از زندگیم هستم

مادربزرگم

امروز صبح اولین وبلاگی که باز کردم وبلاگ افروز بود و این پست:


http://darhamnevesht.blogsky.com/1394/02/22/post-272


نشستم کلی اشک ریختم و تصمیم گرفتم در موردش بنویسم : 

 

مادربزرگم بسیار بسیار زحمتکش بود و توی یه روستا با تمام مشقتهایی که یه زن روستایی داره روبرو بود ...

من اولین نوه ش بودم و بشدت به من علاقه داشت ....

درست بعد از فوت پدربزرگم دایی بزرگم آوردش توی شهرستان و یه اطاق بالای خونه شون رو داد بهش تا اونجا ساکن بشه ، یادمه همون سالها حتی یه بار از همون پله ها افتاد و خونریزی مغزی کرد اما بهبود پیدا کرد ...

یادمه همون موقع زن داییم گفت من اصلا حوصله پرستاری از مریض رو ندارم و ما آوردیمش تهران پیش خودمون و بعد که کامل خوب شد برگشت خونه ش اما علی رغم اینکه مادربزرگم بسیار آدم ساکت و صبوری بود زنداییم شروع کرد به ناسازگاری و مادربزرگم مجبور شد یه اطاق تو یه جای دیگه تو همون شهرستان اجاره کرد و زندگی کنه اما دایی بزرگم باز رفت خونه رو پس داد چون به پول پیش اون نیاز داشت و مادربزرگم از همون وقت یه جورایی آواره شد ، یه هفته پیش ما یه هفته پیش خاله م یه هفته پیش دایی کوچیکه ، یه هفته هم پیش همون دایی بزرگه میموند، چند سالی همین منوال بود تا دایی بزرگم بر اثر یه حادثه فوت کرد و مادربزرگم انقدر غصه خورد که هر روز مریض بود  ، کم کم آلزایمر هم گرفت و نگهداریش سخت شده بود واسه همین هرجا میرفت با غر غر اطرافیان مواجهه بود ...

یادمه این اواخر تصمیم گرفته بودن بزارنش خانه سالمندان که من چون نوه بزرگ بودم بشدت مخالفت کردم و تو روی همه وایسادم که اگه اینکارو بکنید مطمئن باشید یه هفته بعد اونجا از غصه دق کرده یادمه زندایی کوچیکه گفت آخه معلوم نیست مادربزرگتون چند سال زنده بمونه و نگهداریش کار ما نیست و من دیگه اصلا نگهش نمیدارم ، زندایی بزرگه هم که اصلا بعد فوت داییم کلا یه روزم نگهش نداشته بود ، دقیق یادمه تو همون روز گفتم واقعا عمر دست خداست و هر کدوم از ما ممکنه همین الان که پامونو از خونه بزاریم بیرون مثلا تصادف کنیم و بمیریم...

خلاصه 2-3 ماهی بعد از اون روز خونه ما و خاله بود تا اینکه یه روز که خونه خاله بوده بشدت گریه میکنه که میخاد دایی کوچیکه رو ببینه و دلش تنگ شده و... خاله م تصمیم میگیره یه روز ببرتش اونجا و بعد فرداش بره دنبالش اما همون یه روز وقتی ظهر زندایی م تو هال خواب بوده مامان بزرگم رفت تو بالکن و خیلی غیرمترقبه از اون بالا افتاد پایین و تمووووم.......

دقیقا یه هفته قبلش خونه ما بود و من صبح پا شدم برم سرکار و داشتم که از در میومدم بیرون یه نگاه عجیب به من کرد و گفت امروز عصر برمیگردی ؟؟؟؟ ( آخه تنها کسی رو که همیشه میشناخت من بودم و بقیه نوه ها رو اسماشونو فراموش میکرد ،‌ اونروز عصر من نمیخاستم برگردم و میخاستم برم آپارتمان خودم) بهش گفتم نه برنمیگردم اومد منو بوسید و گفت خدا به همرات اون دیدار آخر ما بود و الان که فکر میکنم میگم کاش اون روز برگشته بودم و کاش بیشتر میدیدمش و گاهی میگم کاش گذاشته بودم ببرنش خونه سالمندان و اینجوری شاید هنوز زنده بود ......


نظرات 4 + ارسال نظر
ندا دوشنبه 4 خرداد 1394 ساعت 13:01 http://mydailyhappenings.persianblog.ir/

خدا رحمتشون کنه دزیره جان، ولی عمر دست خداست هرکسی به وقتش به یه شکلی میره دیگه

راستی من پسورد وبتو تو وبلاگ قبلیم داشتم که الان بهش دسترسی ندارم اگه تونستی برام تو وبه جدیدم بذار، ممنون
دلم میخواد نی نی تو ببینم

سلام ندا جون
وب جدید مبارک
چشم الان میام پسورد رو اونجا میذارم

نازلی چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 11:59

همیشه بیش از /آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چه زود دیر میشود !

این متن افسون مدتها قبل در وبلاگ نسوان مطلقه معطلقه خوندم
وبلاگ خوبی بود اما بستنش
واقعا ما قدر عزیزانمون نمیبینیم چون به حضورشون و مهربونیشون عادت کردیم و طبیعت ادمی اینه که هر چه به مهربونی کسی عادت کنه محبت و قدردانی خودش به اون ادم کم میشه

آره عزیزم همینطوره

آشتی سه‌شنبه 29 اردیبهشت 1394 ساعت 07:37

سلام عزیزم.
آره. این پست افروز داغونمون کرد!!!!
اینی هم که تو نوشتی خیلی تاثیر داشت!
ولی خوبه که لااقل وجدانت آسوده است بابت سالهای آخر. همین که فقط اسم تو رو یادش بوده، معلومه که محبتت رو قشنگ دریافت میکرده.
به نظر من بهتر که نرفت اونجا. اونجا زنده بودن چه ارزشی داره؟! لااقل تو خونه عزیزانش از دنیا رفت!
روحش شاد، یادش گرامی!

ممنون آشتی جوووون

افروز یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 11:19

عزیز دلم
بهترین حس اینه که لا اقل آدم احساس گناه برای ادای دین نداشته باشه
خدا رو شکر که لا اقل می دونی در حد توانت براش بود
خدا بیاورزدش
روحش در آرامش باشه الاهی

تو هم خودتو واسه اون چند ساعت اذیت نکن
عمرِ دیگه
به هر دلیلی یه روزی تموم می شه
تو اگه پیشش بودی هم حتما یه جور دیگه انفاق می افتاد

ممنون افروز جون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد