-
پست عکسی - حلقه
پنجشنبه 8 آبان 1393 10:12
-
همینجوری نوشت
چهارشنبه 7 آبان 1393 11:29
من چرا این روزا اصلا حرفم نمیاد ؟؟؟؟؟ جرا نمیتونم بنویسم ؟؟؟؟؟
-
روزنوشت-35
یکشنبه 27 مهر 1393 09:26
از روز سه شنبه پیش تا امروز درگیر کار شرکت و دانشگاه بودم . اون چند روزی که شرکت نبودم یه کوه کار جمع شده بود رو هم که تا اونا تموم بشن پوستمو کند... (خدا نکنه یه روز نباشی ) تو خونه هم خبری نبود و زندگی روال عادی خودشو طی میکنه ، روز جمعه هم یه مهمونی از فامیلای دکتر دعوت بودیم ولی چون دکتر میخاست دخترشو ببره مهمونی...
-
روزنوشت-34
چهارشنبه 23 مهر 1393 11:18
خوب بالاخره این مهمونی مون تموم شد و من رسما دیگه به جمع متاهلین پیوستم .... همه چیز خدا رو شکر خوب بود و خیلی هم خوش گذشت روز شنبه ظهر رفتم سمت خونه مامی با آجی رفتیم به یه سری کارامون رسیدیم و غروب هم رفتیم حلقه و سرویس گرفتیم ، شب هم با آجی و مامان و بابا اومدیم سمت خونه ما ،روز قبل از عید غدیر همش در حال تمیز...
-
روزنوشت-33
پنجشنبه 17 مهر 1393 09:18
خوب مثل اینکه خدا بخواد بالاخره ما تصمیم گرفتیم مهمونیمون رو روز عید غدیر برگزار کنیم واسه همینم به شدت الان درگیرم و هی دور خودم میچرخم و میبینم هنوز یه عالمه کار دارم.... اما دوستای وبلاگی گلم بدینوسیله از همتون دعوت میکنم اگه دوست داشتید میتونید پیغام بذارید من آدرس بدم تشریف بیارید و خوشحالم کنید و ازتون میخام...
-
توضیح ...
دوشنبه 14 مهر 1393 13:08
رمز پست عکسیم همون رمز قبلیه ... اما خیلی از اون دوستایی گله مندم که میان رمز میگیرن و رمزی مینویسن و رمزم نمیدن .... البته حوصله نداشتم رمز عوض کنم و بیام به دوستای همیشه همراه رمز بدم اما شاید برای دفعه بعد اینکارو کردم
-
پست عکسی - مبل و پرده
دوشنبه 14 مهر 1393 13:02
-
روزنوشت-32
دوشنبه 14 مهر 1393 12:50
خوب انگار بالاخره این خونه ی ما داره یه سرو سامونی میگیره و خدا بخواد دیگه کاراش داره تموم میشه 5 شنبه ظهر بعد از سرکار با دکتر اومدیم خونه ناهار خوردیم و عصر دکتر رفت که دخترش رو ببره کلاس و بعدش باهم برن جایی منم به شدت دل و کمرم درد میکرد و تا غروب خوابیدم ساعت حدود 7.30 بود که خواهرم زنگ زد من و مامی داریم میایم...
-
روزنوشت-31
چهارشنبه 9 مهر 1393 14:10
روز دوشنبه باید میرفتیم مبلا رو تحویل میگرفتیم منتها دکتر باید شب میموند سرکار ماموریت داشت و منم حوصله تنهایی خونه موندن رو نداشتم این بود که بهش اس ام اس زدم من شب میرم خونه مامی (یعنی همیشه مینوشتم اگه میشه من برم اما این بار یه جوری نوشتم که یعنی خودم قدرت اختیار دارم ) اونم فکر کنم بهش برخورد چون هیچی نگفت منم...
-
روزنوشت-30
شنبه 5 مهر 1393 13:49
هفته گذشته رفتیم یه مبل انتخاب کردیم و کلّی هم سفارش کردم ، امیدوارم خرابش نکنه و همونی بشه که میخام البته فردای سفارش زنگ زد که برید کارگاه خودتون رنگش رو اوکی کنید و ما هم 4 شنبه غروب رفتیم یه نمونه رو رنگ زده بود و بد نشده بود. (جالبیش اینه پارچه ش دقیقا شبیه پارچه پرده م شد ) سه شنبه تولد مامان بود اما ما قرار شد...
-
فرهنگ
دوشنبه 31 شهریور 1393 16:29
میدونید دوستان این مطلب رو چند وقتیه میخام بنویسم اما تعلل میکردم تا اینکه امروز یه موضوعی پیش اومد که از صبح با خودم گفتم امروز حتما باید بنویسمش... نمیدونم ما مردم این مملکت چرا نمیخایم فرهنگ استفاده از هر چیزی رو یاد بگیریم و شور هرچیزی رو درمیاریم، مخصوصا و مخصوصا ما خانوما ... ( ادعاهای فمنیستی رو هم بذارین برای...
-
روزنوشت-29
شنبه 29 شهریور 1393 12:59
بعد از اینکه ازقبل کلی با فروشنده مبل سروکله زده بودم که مبلم رو حاضر کنه ، بالاخره 5 شنبه زنگ زد که بیایید کارتون رو تحویل بگیرید حاضره ، منم به دکتر گفتم بریم دنبال مامان و بابا که وقتی مبلارو آوردیم کمک کنیم جابه جا کنیم و دکوریای ویترین رو بچینیم . خلاصه رفتیم دنبال مامان و بابا و رفتیم برای تحویل گرفتن مبلا اما...
-
روزنوشت-28
یکشنبه 23 شهریور 1393 16:40
من هنوز حال خودم بهتر نشده ، نمیدونم این چه سرماخوردگیه که دست بردار نیست ؟ درگیری فکری و روحیم بابت اون بنده خدا هم هنوز به قوت خودش باقیه ، دیروز رفته دکتر متخصص و بهش گفته باید یه سری آزمایش انجام بده و آنژیوگرافی هم بکنه ( من تا حالا فکر میکردم آنژیو فقط مال قلبه نمیدونستم برای کانال نخاعی هم همچین چیزی وجود داشته...
-
روزنوشت-27
چهارشنبه 19 شهریور 1393 17:28
امروز حالم خیلی بده هم جسمی هم روحی ... سرما خوردگی بدجور اذیتم میکنه ، همه ی بدنم درد میکنه دیروز از سرکار رفتم که برم درمانگاه دکتر برای سرماخوردگیم اما دکتر رفته بود و با مامان و آجی رفتیم آتلیه و آرایشگاه رو برای مهمونیم هماهنگ کردیم بعد هم رفتیم برای گرفتن پرده ها که کلا با فروشنده داستانی داشتیم ... اون موقعی که...
-
روزنوشت-26
دوشنبه 17 شهریور 1393 12:27
از دیروز یه سرمای بدی خوردم که کلا همه چیزم قاطی پاتی شده ... از 5 شنبه قرار بود لوستری که خریدیم رو تحویل بگیریم که فروشنده همش امروز فردا میکرد با دکتر قرار گذاشته بودیم عصر بریم تحویل بگیریمش که گفت حاضر نیست و افتاد به امروز واسه همین دیروز زود رفتیم خونه ، والیبال دیدیم و پرده های اتاق خواب رو نصب کردیم شام رو شب...
-
روزنوشت-25
شنبه 15 شهریور 1393 15:07
5 شنبه عصر بعد از شرکت طبق معمول دکتر اومد ایستگاه دنبالم و باهم رفتیم خونه ، ساعت 3 با مامان و دختر دائیم قرار داشتیم که یه جا سوارشون کنیم و چون تا اون موقع وقت داشتیم یه کم استراحت کردیم و بعد زدیم بیرون ، اونارو سر راه برداشتیم و رفتیم دکتر برای تزریق بوتاکس ، خیلی معطل شدیم تا دکتر اومد ... بعد از بوتاکس قرار بود...
-
روزنوشت-24
پنجشنبه 13 شهریور 1393 11:00
دیروز بعد از گذاشتن پستم احساس کردم سر دردم خیلی شدید شده ، آخه از صبح یه کم سردرد داشتم اما ظهر دیگه خیلی خیلی شدید شده بود اصلا هم میل به هیچی نداشتم ، واسه همین یه لیوان شیر خوردم ، آقا ما این شیرو خوردیم یه دفعه دنیا جلوی چشممون تیره و تار شد ، گلاب به روتون یه حالت تهوع شدید هم گرفتم با سرگیجه وحشتناااااک خلاصه...
-
روزنوشت-23
چهارشنبه 12 شهریور 1393 10:45
چند روز گذشته خیلی عادی و تکراری گذشت ... هر روز سرکار و بعدش رسیدگی به امور خونه چند شب بود به دکتر گفتم میله پرده اتاق خوابارو کوتاه کنه که نصب کنیم ، پشت گوش مینداخت ، دیشب اومد گفت ارّه رو بده میله ها رو کوتاه کنم اما مگه ارّه پیدا میشد ؟؟؟؟ کل انباری داخل آپارتمان رو ریختیم بیرون نبود ، بهش گفتم حتما بردی گذاشتیش...
-
پست عکسی - تولدم مبارک ...
شنبه 8 شهریور 1393 10:38
-
روزنوشت-22
شنبه 8 شهریور 1393 10:29
چهارشنبه عصر طبق معمول دکتر اومد ایستگاه دنبالم ، توی ماشین گفتم چی دوست داری شام درست کنم اولش گفت هیچی اما وقتی من گفتم میخام ماکارانی درست کنم استقبال کرد ، فقط بهش گفتم بیزحمت برام قارچ بگیر که همون موقع زد بغل و برام قارچ خرید با مقادیر فراوانی بستنی خودشم منو که گذاشت برگشت اداره ، منم رفتم یه دوش گرفتم و شروع...
-
روزنوشت-21
چهارشنبه 5 شهریور 1393 12:31
دوشنبه دکتر باید میموند محل کارش و شب نمیومد ، ازش خواستم که برم پیش مامان اینا اما گفت الان دیگه شرایطت عوض شده و من ترجیح میدم خونه خودمون باشی ، بعلاوه اینکه خونه هم یه عالمه کار داریم (البته من میدونستم از این قضیه بواسطه رفتارای همسر قبلش تجربه خوبی نداره ) واسه همین خیلی اعتراض نکردم و زنگ زدم به مامان و اونم...
-
روزنوشت-20
دوشنبه 3 شهریور 1393 10:47
شنبه که سرکار بودم ، یه جلسه ای داشتم که یه کم طولانی شد و حدود یه ربع دیرتر از شرکت زدم بیرون ، همون موقع به دکتر اس زدم که من یه ربعی دیرتر میرسم (آخه عصر ها میاد ایستگاه مترو دنبالم ) اما انگار موبایلش رو جا گذاشته بود دفترش و اس رو ندیده بود واسه همین وقتی رسیدم دیدم اوه اوه توپش پره (قبلا در مورد حساس بودنش گفته...
-
توضیح ...
دوشنبه 3 شهریور 1393 09:28
یه وبلاگی هست من همیشه میخونمش ، چون برام خیلی جالبه تقریبا هر دو سه روز آپ میکنه و اتفاقات چند روزه رو بصورت خلاصه مینویسه خیلی هم در موردشون توضیح نمیده ، یه جورایی یه دفتر خاطرات برای خودش محسوب میشه ... (اسم وبلاگ رو نیاوردم چون نمیدونستم صاحبش راضی باشه یا نه ؟؟؟) همه ی ما از نوشتن وبلاگ یه هدفی داریم و هر کس...
-
روزنوشت-19
شنبه 1 شهریور 1393 12:25
هفته پیش رو کلا اومدم سرکار و فقط شبا یکی دو ساعت میرسیدم یه کم داخل کمدها رو بچینم و جمع و جور کنم اما تا آخر هفته همینطوری همه چی ولو بود ... هنوز خیلی از خریدامون مونده که وقت نکردیم بریم انجامشون بدیم . فقط 3 شنبه رفتیم تلویزیون و میزش رو گرفتیم و یه سر هم رفتیم لاله زار برای خرید لوستر که چون خسته بودیم نتونستیم...
-
روزنوشت-18
یکشنبه 26 مرداد 1393 09:10
خوب بالاخره من 5 شنبه اثات کشی کردم و رسما پوستم کنده شد... از هفته پیش من و دکتر خرد خرد کارتن ها و بسته های کوچک و برده بودیم با اینحال با توجه به اینکه من کتابخونه و کمد زیاد دارم به زور تونستیم تو کامیون جاشون بدیم . اما یه نکته برای من این وسط خیلی عجیب بود ، خوب همینطور که تو پستهای قبلیم گفته بودم ، من چند سالی...
-
پست ثابت
سهشنبه 21 مرداد 1393 12:42
پست های مربوط به گذشته رمزی شد...
-
روزنوشت-17
سهشنبه 21 مرداد 1393 12:24
باید بگم انقدر این چند روز خسته ام که امروز صبح اصلا نمیتونستم از جام پاشم ... دیروز کمدها رو آوردن ، انصافا خوب کار کرده بود و کار تمیزی شده ، اگه تونستم یه عکس میگیرم میذارم ... از صبح دکتر درگیر اداره بود و طبعا نمیتونست بره بالاسر کمدسازا ، این بود که زنگ زد گفت اگه میشه بابای من بره بالاسرشون ، منم به بابا گفتم و...
-
روزنوشت-16
سهشنبه 14 مرداد 1393 10:58
میدونم خیلی وقته ننوشتم... میدونم خیلی حرفا داشتم که میخاستم بنویسم و ننوشتم... میدونم میومدم اینجا رو باز میکردم که بنویسم و باز هیچی نمی نوشتم.... اما نمیدونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این 10 روز گذشته هم همش درگیر جمع کردن و پک کردن اثاثیه و آماده سازی اون آپارتمان بودیم ، الان در میان انبوهی از کارتن و خرت و پرت زندگی میکنم ،...
-
روزنوشت-15
شنبه 4 مرداد 1393 11:12
چند روز گذشته کلا درگیر خرید وسایل چوبی بودیم ، 4 شنبه 2 نفر اومدن برای طراحی کمد دیواریها... یه نفر قبلا اومده بود دیده بود ، که خیلی بالا قیمت داده بود که من فهمیدم همینجوری یه چیزی گفته این دو نفر قیمتاشون شبیه به هم بود و منطقی تر... 5 شنبه ظهر از سرکار رفتم ایستگاه مترو که همیشه دکتر میاد دنبالم و باز با هم رفتیم...
-
سوال
سهشنبه 31 تیر 1393 10:55
بچه ها کسی میدونه چرا من نمیتونم تو وبلاگای بلاگفا کامنت بذارم ؟؟؟ یعنی اصلا اون باکس عدده نمیاد که من وارد کنم ...