در یکی از روزهای تابستانی اواسط دهه 50 بدنیا اومدم ، نوزادی که از
نظر وزنی بسیار بیشتر از ایده آل بود و اما از نظر قدرت بدنی بسیار ضعیف و آسیب
پذیر ، اولین فرزند خانواده م بودم و خانواده م اون زمان از نظر مالی بد نبودن اما
بدلیل مشکلات جسمی و بیماریهای من خیلی از همین دارایی هزینه زنده نگهداشتن من شد
و از همون زمان جدال بین من و زندگی شروع شد ... بهرحال با هزینه های هنگفتی که صرف زنده نگهداشتن من شد ، من زنده
موندم ... دختری ضعیف اما باهوش ، طوریکه در تمام طول تحصیلم از بهترین دانش
آموزان بودم و اصولا دست روی هر کاری
میذاشتم چه درسی ، ورزشی یا هنری بهترین بودم برای همین همیشه مورد تحسین اطرافیان
بودم ... دوران کودکی بدی نداشتم ، هرچی فکر میکنم از شیرینی هاش یادم میاد و
لذت های خاص کودکی و نوجوانی. اون زمانها مادربزرگم هنوز توی روستا زندگی میکرد و ما هرسال عید و
تابستون به محض تعطیل شدن مدارس به اونجا مسافرت میکردیم و تمام مدت تعطیلات را
بامادرم اونجا میموندیم ، بهمین خاطر بیشتر دوستان کودکی من از بچه های اونجا بودن
و من و خواهرم روزشماری میکردیم که هر چه زودتر تعطیلات برسن و ما بریم پیش
مادربزرگ. خونه ی مادربزرگ من یه خونه نقلی بود با یه حیاط خیلی بزرگ پراز درخت
... درست روبروی خونه مامان بزرگ ، خونه ای بود که یه بخش عظیمی از
خاطراتم رو به خودش اختصاص داد . تو اون خونه خونواده ای زندگی میکردن که 2 تا بچه داشتن ، یه پسر (دانیال)
که 4 سال و یه دختر (منیره) که یه سال از من بزرگتر بودن که همونا شدن بهترین
دوستان من و خواهرم که تا امروز هم این دوستی ادامه داره.. با همون بازیها و کودکانه هایی که داشتیم کم کم پا به سن نوجوونی
میذاشتیم (متاسفم که بچه های الان کودکی نمیکنن و طعم این بازی ها رو نمیچشن...)
ادامه دارد...... |