روزنوشت – 7

چرا انقدر این روزا بدن ؟؟؟؟ چرا نمیگذرن ؟؟؟

انقدر فشار رومه که نمیدونم چطور سرپام ؟؟؟


فشار کار ...

زندگی ...

تنهایی ...


دکتر بعد از اون شبی که باهم بحث کردیم نه زنگ زده نه اس داده ...

از این ور علی یه سره زنگ زده و اس داده ...


هر دو رو اعصابمن ...


دلم میخاد برم یه جایی که هیچ بنی بشری وجود نداشته باشه ...


ای خدااااااااا .... چه جوری بگم من از آدمات خسته م ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟