روزنوشت-13

چند روز آخر هفته رو هم شرکت بودم هم بیمارستان ، 5 شنبه هم امتحان دوره بیمارستانم رو دادم و خدا رو شکر نتیجه ش خیلی خوب بود ...

4 شنبه شب دکتر برای افطار اومد خونه ، نون تازه هم گرفته بود با یه عالمه خرید دیگه که کلی طول کشید تا تونستم اونا رو جابجا کنم ، منم برای افطار عدسی آماده کرده بودم که خدا رو شکر دوست داشت ...

5 شنبه هم من بعد امتحان یه جایی با دکتر قرار داشتم تا باهم بریم دنبال کاری ، وقتی تموم شد دیگه نزدیکای افطار بود ، واقعا من دیگه خسته شده بودم و روزه خیلی اذیتم میکرد ، دکتر سر راه یه کمی خرید کرد و آش هم واسه افطار گرفت ، وقتی افطار رو خوردیم واقعا دیگه از خستگی نمیتونستم تکون بخورم...

جمعه هم مامان واسه افطار همه رو دعوت کرده بود و غروب رفتیم اونجا، بنده خدا مامان کلی زحمت کشیده بود ، همونجا فهمیدم تولد خانوم برادر بزرگم هم هست که یه تولد کوچولو هم برای ایشون گرفتیم ، شب خوبی بود...