باید بگم انقدر این چند روز خسته ام که امروز صبح اصلا نمیتونستم از جام پاشم ... دیروز کمدها رو آوردن ، انصافا خوب کار کرده بود و کار تمیزی شده ، اگه تونستم یه عکس میگیرم میذارم ... از صبح دکتر درگیر اداره بود و طبعا نمیتونست بره بالاسر کمدسازا ، این بود که زنگ زد گفت اگه میشه بابای من بره بالاسرشون ، منم به بابا گفتم و با یه آژانس رفت اونجا ، خودمم عصر رفتم ایستگاه مترو همیشگیمون ، اومد دنبالم برد منو گذاشت اونجا ، دوباره خودش برگشت اداره و غروب هم که باید میرفت برای ارتودنسی دندونای دخترش ... اما زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برگشت ، خلاصه تا 11 شب اونجا بودیم ، مامان هم قبلش زنگ زده بود که شام بریم اونجا ، خلاصه وقتی رسیدیم خونه 12.30 بود ، تازه لباسشویی روشن کردم و حدود 1.30 خوابیدم ... این چرخه ، این چند روز به یه شکلی داره تکرار میشه و من احساس میکنم کف پام دیگه مال خودم نیست ....
|