روزنوشت-19

هفته پیش رو کلا اومدم سرکار و فقط شبا یکی دو ساعت میرسیدم یه کم داخل کمدها رو بچینم و جمع و جور کنم اما تا آخر هفته همینطوری همه چی ولو بود ...

هنوز خیلی از خریدامون مونده که وقت نکردیم بریم انجامشون بدیم . فقط 3 شنبه رفتیم تلویزیون و میزش رو گرفتیم و یه سر هم رفتیم لاله زار برای خرید لوستر که چون خسته بودیم نتونستیم انتخاب کنیم و موکول کردیم به بعد ... 


 

5 شنبه قرار بود ظهر که جفتمون از سرکار اومدیم یه کم باهم جمع کنیم و عصر بریم برای خرید مبل و میز ناهارخوری ( که انگار طلسم شده ) و ازاون طرف هم بریم خونه مامان ، اما آقا تو اداره درگیر یه کاری شدن و ساعت حدود 5.30 اومدن خونه ، بعد هم ازم خواست که یه کم استراحت کنن و بعد بریم ، که نشون به اون نشون که ساعت 7.30 از خواب بیدار شدن و اعصاب من پاک بهم ریخته شد و کلی اخمام رفت تو هم ، دیگه واسه مبل دیر شده بود حاضر شدیم که بریم خونه مامان و تا درو بستیم متوجه شدیم کلید اون ور درب روی در مونده و دیگه نه میشد درو باز کرد نه قفل ، حالا نمیدونم این درهای جدید چرا این مدلین که اصلا جای پیچ هم نداره و بهیچ وجه نمیشه بازشون کرد ، خلاصه یه اعصاب خورد کنی هم اونجا داشتیم و دکتر یه جمله گفت که من خیلی بهم برخورد ، بالاخره انقدر باهاش ور رفت تا کلید از اون ور افتاد پایین و درو قفل کردیم و رفتیم ، اما من انقدر بهم ریخته بودم که تو ماشین همینطور اشک میریختم ، هرچند ، چند دقیقه بعد شروع کرد به شوخی کردن و معذرت خواستن اما حالا مگه دیگه اشکای من بند میومد ؟؟؟؟

وقتی رسیدیم با اینکه صورتمو پاک کردم و یه تجدید آرایش کردم ، اما مامان اولین سوالی که ازم پرسید این بود : چرا گریه کردی ؟؟؟ ( نمیدونم این مامانا چطوری میتونن انقدر از همه حال آدم خبر داشته باشن ؟؟؟) البته به مامان گفتم که یه کم سرم درد میکنه و قرمزی چشمام مال اونه ... اما فهمید که بهش دروغ گفتم ...

اما جمعه روز بدی نبود ، اول صبح رفت نون خرید و منم صبحانه رو رو تراس آماده کردم (تراس ما رو به یه پارک خیلی بزرگه و معروفه، رو که نه تقریبا توی پارکه ) هوا خیلی عالی بود و یه نسیم خیلی خنکی هم میومد ، خلاصه خیلی چسبید...

بعد هم که رفتیم سعدی برای خرید آبچکون و قفسه های حمام ، از اونجا هم یه سر رفتیم فروشگاه مخصوص خود شون و اونجا هم فرش دیدیم هم ظرفشویی اما خریدش رو موکول کردیم به بعد ... اما یه سری خرید روزانه رو انجام دادیم و اومدیم خونه ، ناهار خوردیم و هر دو از خستگی بیهوش شدیم ...

غروب با تلفن مامان بیدار شدم که گفت بعد از شام با آجی و داداش کوچیکه با بچه هاشون دارن میان به ما سر بزنن ،‌ خلاصه در طی یک عملیات انتحاری 2 ساعته هال و آَشپزخونه رو جمع کردیم و فرشا رو پهن کردیم و بالاخره خونه یه شکلی گرفت ، وقتی مامان اومد تو ، باورش نمیشد اینجوری جمع شده باشه ...

هرچند خیلی داغون شدم اما خدا پدرشون رو بیامرزه که باعث شدن این خونه یه شکلی بگیره چون اگه به خودمون بود ، هنوز همه چی همون وسط بود ....