روزنوشت-20

شنبه  که سرکار بودم ، یه جلسه ای داشتم که یه کم طولانی شد و حدود یه ربع دیرتر از شرکت زدم بیرون ، همون موقع به دکتر اس زدم که من یه ربعی دیرتر میرسم (آخه عصر ها میاد ایستگاه مترو دنبالم ) اما انگار موبایلش رو جا گذاشته بود دفترش و اس رو ندیده بود واسه همین وقتی رسیدم دیدم اوه اوه توپش پره  (قبلا در مورد حساس بودنش گفته بودم) اینه که اخماش کلا توهم بود ....

منو که رسوند گفت دخترش تنهاست و میخاد بره پیشش ، منم میدونستم چند روزی میشه ندیدتش و یه کم دلتنگ اونم هست این بود که مخالفتی نکردم و رفت (البته همونجور اخمو)


 


 

منم رفتم خونه یه کم استراحت کردم و بعدش بلند شدم به جمع کردن کشوهای میزتحریرها و کاغذها ، خلاصه یه پلاستیک بزرگ کاغذ ریختم دور و با خودم فکر میکردم آخه من اینارو واسه چی نگه داشته بودمشون ؟؟؟

 

یک شنبه صبح که اومد دنبالم ، بواسطه رفتار دیروز عصر سعی کردم بهش بفهمونم که ازش دلخورم ، اونم که انگار دخترش رو دیده بود و روحش تازه شده بود خداروشکر اخلاقش خوب بود ، منو که رسوند ایستگاه بعدش اس زد که: " عزیزم چرا امروز غمگین بودی ؟" منم بهش جواب دادم و گفتم : اولا من دیروز بهت اس داده بودم که دیرتر میرسم اما شما ندیده بودین بعد هم بارها شده من منتظرتون موندم اما عصبانی نشدم و اخم نکردم ، جواب داد : خودت که شرایط رو میبینی ، بنظرت عصبی بودنم طبیعی نیست ؟؟؟ منم گفتم : درسته در شرایطی که ما داریم عصبی بودن طبیعیه اما یادت باشه ما بهم قول دادیم که نیروی عشق رو قوی تر از هرچیزی بدونیم...

خلاصه قرارشد عصر ماشین رو پارک کنه و اون بیاد ایستگاه مترو نزدیک محل کارم باهم بریم لاله زار دنبال خرید لوستر و لوازم برقی که لازم داشتیم ، رفتیم ، همه چی هم خریدیم الا لوستر ....

لاله زار که بودیم خیلی چیزای جالب دیدیم مثلا از این چرخیا که قدیما بود و فالوده دست ساز درست میکردن و میفروختن ، خیلی دلم میخاست ازش عکس میگرفتم اما راستش روم نشد  خلاصه کلی ما رو برد تو قدیما و بدجورم هوس فالوده کردیم اما بخاطر مسائل بهداشتی ترسیدیم .... اما انگار قسمت بود ما دیروز فالوده بخوریم چون سر راه یه دونه از این آبمیوه فروشیا دیدیم و وقتی رسیدیم بهش هردو بهم نگاه کردیم و خندیدیم و فهمیدیم که چی میخایم ؟؟؟ خلاصه خریدیم و همون کنار خیابون نشستیم به خوردن ، جالب بود دکتر میگفت تصور کن دور و بریامون یا دانشجوهامون ما رو الان تو این وضعیت ببینن  !!!!!

بهرحال با یه عالمه خستگی رسیدیم خونه ، قرار بود تلویزیون یه برنامه مربوط به عملکرد سازمانی که دکتر کار میکنه رو نشون بده که همین که میخاست شروع بشه برق قطع شد  و مجبورمون کرد بریم بخابیم ، من بواسطه تاریک بودن یه شمع روشن کرده بودم و تو یه جا شمعی چینی گذاشتم روی جادکوریه شیشه ای تخت ، اما همینکه چشام گرم شد یه دفعه یه صدای مهیبی از شکستن شیشه اومد و یه ور تخت پر شد از شیشه خرده ، فقط خدا خیلی رحم کرد که آسیبی بهم نزد اما شیشه نازنین بواسطه عبور گرما از جاشمعی ؟؟!!! شکست و خرد شد ...  تو اون تاریکی هم نمیشد جمعشون کرد فقط تکه های بزرگ رو برداشتم و بقیه شم گذاشتم که امروز تمیز کنم ....

اینم از ضرر اداره برق عزیز به ما ...



بعدا نوشت : همین الان متوجه شدم ، خواهرم هم همون ساعت یه لیوان خیلی مسخره از دستش میوفته و ریز ریز میشه و بواسطه داشتن بچه کوچیک ، به اونم خدا خیلی رحم کرده ...

حالا الان درگیر اینم ، این دو اتفاق بهم ربط دارن آیا ؟؟؟؟؟؟؟