روزنوشت-22

چهارشنبه عصر طبق معمول دکتر اومد ایستگاه دنبالم ، توی ماشین گفتم چی دوست داری شام درست کنم اولش گفت هیچی اما وقتی من گفتم میخام ماکارانی درست کنم استقبال کرد ، فقط بهش گفتم بیزحمت برام قارچ بگیر که همون موقع زد بغل و برام قارچ خرید با مقادیر فراوانی بستنی 


 


 


خودشم منو که گذاشت برگشت اداره ، منم رفتم یه دوش گرفتم و شروع کردم به آشپزی و واقعا هم عجب آشپزی کردم و ماکارانیم خیلی هم خوشمزه شد و دکتر هم کلی ازش تعریف کرد ( به قول باران جون : تف به ریا ... )

پنجشنبه تولدم بود و قرار شد من ظهر از شرکت برم خونه مامی و دکتر عصر بیاد اونجا ، خوب ظهر سرراه یه رنگ مو خریدم و رفتم خونه مامی و به مامان کمک کردم شام رو آماده کنه و پریدم تو حمام موهامو رنگ کردم و تا اومدم یه دراز بکشم که کمی خستگی در کنم دکتر اس زد که داره میرسه ، منم سریع بلند شدم آماده شدم ...

وقتی اومد خیلی خسته بود و گفت کمی استراحت میکنه و بعد باهم میریم دنبال خرید مبل و کیک تولد ...

با اینکه بهم گفت نیم ساعت بعدش بیدارش کنم ،‌حالا مگه من دلم میومد ؟؟؟ اصولا من اخلاقم جوریه وقتی کسی خوابیده اصلا دلم نمیاد بیدارش کنم ، خلاصه یه یک ساعتی خوابید و بیدار شد حاضر شدیم با بابا رفتیم یه بازار دیگه که یه کم از یافت آباد پایینتر بود اما خیلی ارزونتر بود ، چون همون مبلایی که یافت آباد خیلی گرون گذاشته بود اونجا با قیمت پایین تر بود ...

انگار پاقدم بابام سبک بود و بالاخره طلسم خرید مبل ما شکسته شد و من مبل خریدم ... هوراااااااااااا اما گفت 20 روز دیگه آماده میشه ... حالا هروقت آماده شد عکسشو میذارم ...

خلاصه رفتیم بابارو پیاده کردیم و رفتیم برای خرید کیک تولد من ، دکتر رفت یه کیک انتخاب کرد و یه شمع خیلی خوشگل ، خیلی هم قشنگ روش رو نوشت : اسمم رو با یه میم مالکیت نوشته بود(که کلا یعنی منو واسه خود کرده بود)و تولدت مبارک (حالا تو پست بعد عکس کیک رو میذارم اما رمزی... ( آهان حالا خاموشا روشن بشن ...)

خلاصه شام خوردیم و مراسم تولد بازی شروع شد دکتر هم برام کادو یه انگشتر خیلی خوشگل خریده بود ...

جمعه ، صبح حدود 9.30 بیدار شدیم دکتر رفت نون گرفت و منم صبحانه رو باز روی بالکن آماده کردم خوردیم و شروع کردم به جمع و جور کردن،ظهر بعد ناهار دوباره خوابیدیم و عصر من رفتم یه دوش بگیرم دیدم دکتر داره با یکی حرف میزنه دیدم داره اسم بچه خواهرم رو با صدای بلند داد میزنه ، نگو خواهرم اینا اومدن همون پارکی که گفتم بالکن ما توشه ... و زنگ زدن و اونم داره از بالا اونو صدا میکنه که برگرده ببینتش ، خلاصه از ما هم خواستن بریم همونجا و بگذریم که خیلی هم شلوغ بود اما خوش گذشت ... هیچکدوم میلی به شام نداشتیم واسه همین بجاش آش رشته و آش دوغ خریدیم که خیلی هم چسبید ...( کسی حامله نباشه دلش بخاد ؟؟؟!!!!) 

بقول خارجی ها اینم از weekend ما ....