روزنوشت-31

روز دوشنبه باید میرفتیم مبلا رو تحویل میگرفتیم منتها دکتر باید شب میموند سرکار ماموریت داشت و منم حوصله تنهایی خونه موندن رو نداشتم این بود که بهش اس ام اس زدم من شب میرم خونه مامی (یعنی همیشه مینوشتم اگه میشه من برم اما این بار یه جوری نوشتم که یعنی خودم قدرت اختیار دارم ) اونم فکر کنم بهش برخورد چون هیچی نگفت منم اصلا به روی خودم نیاوردم .

 


 

چند وقت پیش خواهرم برای دکتر یه ادکلن هدیه خریده بود که دکتر گفت دخترش خیلی از بوی اون خوشش اومده و گفته بابا اینو بده به من اما دکتر بهش گفته هدیه است و نمیتونم اینو بهت بدم منم زنگ زدم آدرس عطر فروشی رو از خواهرم گرفتم و رفتم یه دونه لنگه ش رو برای دختره دکتر خریدم و بعدش رفتم پیش مامی که زودتر از من آجی رسیده بود ، منم کلی پسر کوچولوش رو چلوندم و کیف کردم


تموم سر شب رو میگفتیم چرا ساعت نمیگذره اونوقت آخر شب با آجی و مامان یاد حرفامون افتاده بودیم و میخاستیم حرف بزنیم بعد انگار یکی با ساعت مسابقه گذاشته بود خلاصه یه وقت نگاه کردم دیدم ساعت 1.30 بود حالا فردا هم باید بریم سرکار


طبیعتا صبح به سختی بیدار شدم و اومدم شرکت و عصر هم با دکتر قرار گذاشتیم بریم مبلا رو تحویل بگیریم که خدایی خوب شده بودن و حتی خیلی بهتر و زیباتر از انتخاب قبلیم بودن و باز نتیجه گرفتم که خدا خواست که من اون مبلای اون آقاهه رو بالاجبار برندارم تا همیشه وقتی نگاهشون میکنم ناراضی باشم در عوض حالا اینارو که میبینم روحم شاد میشه 

سعی میکنم حتما ازشون عکس بگیرم و بذارم تا شما هم در لذت بردن من سهیم باشید