روزنوشت-32

خوب انگار بالاخره این خونه ی ما داره یه سرو سامونی میگیره و خدا بخواد دیگه کاراش داره تموم میشه

 


 

5 شنبه ظهر بعد از سرکار با دکتر اومدیم خونه ناهار خوردیم و عصر دکتر رفت که دخترش رو ببره کلاس و بعدش باهم برن جایی منم به شدت دل و کمرم درد میکرد و تا غروب خوابیدم ساعت حدود  7.30 بود که خواهرم زنگ زد من و مامی داریم میایم اونجا ( گفت مامی کتلت پخته و براتون میاریم ) ، همین که رسیدن و کلی از مبلا و فرشا تعریف کردن برقمون رفت 

بعد از چند دقیقه دکترم رسید و خودم که اصلا میلی به غذا نداشتم اما چند تا کتلت آوردم دکتر خورد و قرار شد مامی و آجی شب پیشمون بمونن...

جمعه صبح بازم دکتر باید میرفت دنبال کارای دخترش ، ماهم شروع کردیم به چیدن ویترین ها و دکوریها ...

حالا یه مارمولکم تو اطاق کار و مطالعه مون دیدیم که سر اون کلی ماجرا داشتیم  آخرشم خودم شجاعت به خرج دادم و با کلی پیف پاف یه کم بیهوشش کردم بعد با یه پلاستیک گرفتم و از تراس انداختمش پایین  (دیدین چقدر شجاعم  ؟؟؟)

قرار بود بعد از اینکه کارامون تموم شد بریم هایپر اما یه طوفان خاکی به پا شده بود که چشم چشمو نمیدید اما ما پررو تر از اون بودیم و سر و کله پسری خواهر رو پوشوندیم و رفتیم ... (پیاده رفتیم دیگه ...)

تو فروشگاه بودیم که دکتر اس زد کجائید ؟؟؟ منم نوشتم هایپر ، بعد از اینکه برگشتیم دکتر گفت از این ببعد لطفا یه خبر بده یا یادداشت بنویس که کجا میری ... (حالا خدا رحم کرد مامی و آجی باهام بودن وگرنه چه ماجرایی داشتیم ؟؟؟)

شنبه شب با دکتر سر یه مسائلی باهم جر و بحث داشتیم ...

اما بعدش آشتی کردیم و یکشنبه که عید قربان بود دوباره به امورات خونه رسیدیم ، مامی هم زنگ زد شام بیایید اینجا ، دیگه دکتر عصر یه کم استراحت کرد و رفتیم ، سر راه هم رفتیم لوستر اطاق خوابا و آشپزخونه رو هم خریدیم ...

البته دکتر از چند روز پیش یه کمردرد شدید گرفته و نمیدونم کی میشه که اینارو نصب کنه ؟؟؟ و البته منم بیکار نشستم و امروز صبح بچه ها رو فرستادم کلی دارو و پماد خریدن تا زودتر خوب بشه و بتونیم به مراسممون برسیم ....