از روز سه شنبه پیش تا امروز درگیر کار شرکت و دانشگاه بودم . اون چند روزی که شرکت نبودم یه کوه کار جمع شده بود رو هم که تا اونا تموم بشن پوستمو کند... (خدا نکنه یه روز نباشی ) تو خونه هم خبری نبود و زندگی روال عادی خودشو طی میکنه ، روز جمعه هم یه مهمونی از فامیلای دکتر دعوت بودیم ولی چون دکتر میخاست دخترشو ببره مهمونی منم ترجیح دادم بمونم خونه و به کارام برسم ، چون دختر دکتر هنوز با من احساس راحتی نداره (البته حس میکنم مادرش نمیذاره که این احساس بین ما بوجود بیاد) منم چون حس کردم با وجود من به اون بچه خوش نمیگذره این بود که موندم خونه ، البته یه کم احساس تنهایی کردم اما خدارو شکر دوستم مریم با خواهرش اومدن پیشم و از تنهایی دراومدم ... جالبیش اینجا بود آخر شب که دکتر اومد ، از در که اومد تو بغلم کرد و پشیمون بود که چرا بدون من رفته مهمونی و میگفت که اصلا بهش خوش نگذشته و همش حواسش بمن بوده که تنها بودم (منم تو دلم کلی ذوق کردم ) و بهش گفتم که تنها نبودم و مریم پیشم بود... البته یه موضوعاتی هم تو خونوادش پیش اومده بود که یه کم از دستشون شاکی بود و من ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم ... (هرچند تو دلم ازشون ناراحت شدم ) دیروزم مامی زنگ زد گفت که هم قلب خودش کمی درد میکنه هم بابا حالش خوب نیست ، واسه همین امشب میخام برم یه سر بهشون بزنم و به دکتر هم گفتم از سرکار بیاد اونجا... دعا میکنم همه ی پدر مادرها همیشه حالشون خوب باشه و سایه شون بالای سر فرزاندانشون |