زندگی دوباره من

من دزیره هستم ، زندگی کاری و تحصیلی خوبی دارم اما یک زندگی مشترک نه چندان موفق رو پشت سر گذاشتم و در مرحله جدیدی از زندگیم هستم

زندگی دوباره من

من دزیره هستم ، زندگی کاری و تحصیلی خوبی دارم اما یک زندگی مشترک نه چندان موفق رو پشت سر گذاشتم و در مرحله جدیدی از زندگیم هستم

برای خودم ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزنوشت-13

چند روز آخر هفته رو هم شرکت بودم هم بیمارستان ، 5 شنبه هم امتحان دوره بیمارستانم رو دادم و خدا رو شکر نتیجه ش خیلی خوب بود ...

4 شنبه شب دکتر برای افطار اومد خونه ، نون تازه هم گرفته بود با یه عالمه خرید دیگه که کلی طول کشید تا تونستم اونا رو جابجا کنم ، منم برای افطار عدسی آماده کرده بودم که خدا رو شکر دوست داشت ...

5 شنبه هم من بعد امتحان یه جایی با دکتر قرار داشتم تا باهم بریم دنبال کاری ، وقتی تموم شد دیگه نزدیکای افطار بود ، واقعا من دیگه خسته شده بودم و روزه خیلی اذیتم میکرد ، دکتر سر راه یه کمی خرید کرد و آش هم واسه افطار گرفت ، وقتی افطار رو خوردیم واقعا دیگه از خستگی نمیتونستم تکون بخورم...

جمعه هم مامان واسه افطار همه رو دعوت کرده بود و غروب رفتیم اونجا، بنده خدا مامان کلی زحمت کشیده بود ، همونجا فهمیدم تولد خانوم برادر بزرگم هم هست که یه تولد کوچولو هم برای ایشون گرفتیم ، شب خوبی بود...

روزنوشت-12

دیشب تولد بچه برادرم بود ، دکتر حدود ساعت 5/30 اومد که حاضر بشیم بریم اما انقدر نشستیم به حرف زدن که حدود ساعت 8 بود راه افتادیم  و نتیجه ش این شد که درست سر افطار رسیدیم .

جالبی دکتر اینه که حواسش به همه چی هست و خودش حتی کادو تولد رو هم تهیه کرده بود ، یه کارت بانکی هدیه گرفته بود و خیال منو از این بابت راحت کرد...

مهمونی هم خدارو شکر خوب بود جز اینکه خیلی خسته شدیم و چون وسط هفته بود ، امروز خیلی سرحال نیستم ، حالا تازه عصرم باید برم بیمارستان ...

روزنوشت-11

بازم یه چند روزی رو گرفتار بیمارستان بودم و حسابی کلافه و داغون میرسیدم خونه...

 

اما یه کار مهم کردم ، زنگ زدم به خانوم قبلی دکتر ، سعی کردم خیلی آروم و منطقی باهاش حرف بزنم اما همینطور که پیش بینی میکردم ، خیلی غیر منطقی برخورد کرد و هر چیزی که دکتر درموردش گفته بود بهم ثابت شد ، خیلی بد اخلاق و پرخاشگر و بی ادبانه برخورد کرد .... ، دروغ هم زیاد گفت ، دروغایی که خودم به چشم خودم واقعیتش رو دیده بودم ... متوجه شدم که واقعا خودش مشکل داره  و حرفایی که در موردش میزنن صحت داره ...

 

5 شنبه دکتر گفت برای افطار میاد و من بعد از اینکه از بیمارستان برگشتم یه دوش گرفتم و شروع کردم به آماده کردن افطاری، دلم براش خیلی تنگ شده بود  ، واقعا خودمم نمیدونم اما احساس وابستگی میکنم ....

دکتر گفت بعد تلفن من ، خانوم قبلی بهش زنگ زده که چرا شماره منو دادی و کلی باهاش بحث و جدل ...

 

 شب خوبی بود کلی با هم حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم ،‌امیدوارم خدا در ادامه این راه کمکمون کنه و خودش ازمون حمایت کنه ...

 

خدا رو شکر جمعه رو حسابی استراحت کردم و حسابی خوابیدم ، عصر هم با دکتر رفتیم یه کم واسه افطاری خرید کردیم ، جالب بود ، با هم رفتیم نون خریدیم ، آش گرفتیم و قرار شد با هم شام درست کنیم آخه بهم گفت هوس برنج کرده با ته دیگ سیب زمینی (به خاطر رژیم هر دومون خیلی وقته برنج نمیخوریم ) ، بعد افطاری برنج رو دم کردم  و کمکم کرد تا کباب تابه ای آماده کردیم ، بهش گفتم از این ببعد همه غذاهایی که کار  رنده کردن داره رو شما باید زحمت رنده کردنشو بکشی چون من واقعا این کار برام خیلی سخته ،(البته غذا ساز هست اما کی حالشو داره اونهمه دستگاه رو وصل کنه بخاطر یه پیاز ...) اونم گفت با کماااال میل ...

 

دیگه وسطای مسابقه والیبال بود که گفت گرسنه ش شده و شام هوسی ایشون رو آوردم خوردیم ،‌اما واقعا دیگه انقدر احساس سیری میکردم که کلا بیخیال سحری شدم ، عوضش الان دارم از گرسنگی بال بال میزنم ...... پس کی افطار میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روزنوشت-10

این جند روز گذشته حسابی درگیر دوره کارآموزی بودم که باید تو بیمارستان میگذروندم و حسابی یه جنازه به تمام معنا بر میگشتم خونه ...

یعنی آدم تا نره تو این بیمارستانها و مشکلات مردم رو از نزدیک لمس نکنه نمیفهمه نعمت سلامتی چقدر ارزشمنده.

از اوضاع بیمارستان ها هم که نگم بهتره ، ماشالله حس مسئولیت شناسی هم که قربونش برم یعنی کشک...

شاید باورتون نشه امادیروز تو اوژانس یه بیمارستان به چه بزرگی نه دستکش پیدا میشد نه پتو....


قصدم توهین به جماعت اینترن های پزشکی و رزیدنت های تخصصی نیست ، خوب تک و توک توشون پیدا میشن کسایی که حس وظیفه شناسی رو دارن اما متاسفانه اکثرشون خیلی بی خیال و خونسردن که البته وقتی بهشون میگی ، میگن همه جای دنیا کلی به این جماعت رسیدگی میشه اما اینجا فقط از اینا حمالی میکشن ... البته من این اصل رو قبول ندارم و بهرحال ما به اینجا تعلق داریم و باید خودمون رو با این شرایط وفق بدیم و اون حس وظیفه و مسئولیت رو از سرمون وا نکنیم ... آخه اونی که جونش رو گرفته اومده بیمارستان چه گناهی کرده ؟؟؟؟؟