زندگی دوباره من

من دزیره هستم ، زندگی کاری و تحصیلی خوبی دارم اما یک زندگی مشترک نه چندان موفق رو پشت سر گذاشتم و در مرحله جدیدی از زندگیم هستم

زندگی دوباره من

من دزیره هستم ، زندگی کاری و تحصیلی خوبی دارم اما یک زندگی مشترک نه چندان موفق رو پشت سر گذاشتم و در مرحله جدیدی از زندگیم هستم

روزنوشت – 8

از 4 شنبه عصر شروع میکنم که من رفتم باشگاه و وقتی تموم شد ، دیدم دکتر اس زده که میخاسته بیاد منو ببینه اما دخترش تنهاست و باید پیش اون باشه و چون فوتبال ایران هم بوده دخترش ازش خواسته که باهم بازی رو ببینن ، اما گفت که فردا ناهار منو میبینه .

5 شنبه صبح خیلی حالم خوب نبود ، سرم بشدت درد میکرد ، اما اومدم شرکت ، حدود ظهر دکتر اس زد که ناهار نمیاد و یه جلسه فوری براش پیش اومده و عصر میاد ...

ظهر که رفتم خونه و دراز کشیده بودم تا استراحت کنم ، داشتم فکر میکردم و مرور میکردم که چی بهش بگم و چطور باهاش حرف بزنم ، هرچند همیشه محاسباتم بهم میریزه و اصلا نمیشه که همه ی حرفامو بزنم ...

واسه همین یه متن تایپ کردم و یه سری حرفام رو توش گفتم ، از اوضاع روحیم گفتم و خستگیام و نیازم به اینکه باید یکی درکم کنه ...

حدود 5 بود که رسید ، خیلی هم خسته بود تا رسید لب تاپو باز کردمو گذاشتم جلوش و گفتم بخونش ، نشست با دقت خوند و بعد بلند شد و منو محکم در آغوش گرفت و بهم گفت بهتره باهم حرف بزنیم ،  من کم حرف زدم اما اون خیلی زیااااد ...

بهم گفت : ببین عزیزم تو شرایط کاری و زندگی منو دیدی ، همیشه فشار کاری زیادی رو تحمل میکنم  (گفته بودم که شغلش خیلی حساسه ) از یه طرف هم اون زن از هیچ کاری واسه اذیت کردنم دریغ نمیکنه و همه ی عقده هاش رو رو سر بچه خالی میکنه و تمام فشارش رو از طرف بچه به من وارد میکنه و اون بچه رو کرده وسیله انتقامجویی (اون میدونه که دکتر چقدر رو این دختر حساسه واسه همین اینکارارو میکنه)...

ازم خواست یه کم بیشتر رو این موضوع فکر کنم و بفهمم و درک کنم که خودش واسه ی اون دختر همیشه و همیشه باید تکیه گاه باشه و همیشه یه پدر براش باقی بمونه هرچند همیشه کنارش نباشه ، بهم گفت که باید همه ی توان و سعیش رو رو برای آرامش در زندگی اون بچه باید بکار بگیره تا اون نبودنش رو احساس نکنه ...

البته با حرفاش موافق بودم و درک میکردم و میدونستم وظیفه ش ایجاب میکنه که برای اون دختر یه پدر باقی بمونه...

بهش گفتم همه ی حرفات رو قبول دارم و هرگز نمیخام در انجام وظایفت برای اون بچه کوتاهی کنی اما دلم میخاد اگه قراره همسر من باشی هم همینطور در قبال من احساس مسئولیت و وظیفه کنی ، بهم قول داد که اینطور باشه ...

بعد از حرفاش یه کم احساس آرامش میکردم اما ته دلم هنوز اون اضطراب و ترس از آینده وجود داشت...


جمعه براساس قرار قبلی که داشتم باید میرفتیم مراسم چهلم یکی از اقوامشون تو شهرستان ، دوتا از خواهر و برادراش رو قبلا خیلی کوتاه دیده بودم اما 2-3 تا دیگه رو ندیده بودم (اونایی که بزرگتر بودن و حکم پدر مادری براش داشتن) واسه همین یه کم استرس هم داشتم ، ساعت 6 جلوی درب منزل خواهر بزرگش بودیم و کم کم بقیه هم پیداشون شد ، البته هیچ کدوم از خانومای برادراش نبودن و من هنوزم اونارو ندیدم ، دکتر منو معرفی کرد و اونا هم بگرمی باهام احوالپرسی کردن و با 3 تا ماشین راه افتادیم ، وسط راه یه جا برای صبحانه نگه داشتن که من فقط یه لقمه که خود دکتر برام گرفت از گلوم پایین رفت و یه چایی رو تلخ سر کشیدم همین ... ، واسه همینم کل راه رو باز سردرد داشتم و ضعف که البته بروم نمیاوردم ...

حدود 10.30 بود که رسیدیم و اونجا دیگه به اقوامشون منو بعنوان همسرش معرفی میکرد و جالب بود خیلی ها اصلا همسر قبلیش رو ندیده بودن و فکر میکردن من همونم و مدام میپرسیدن دخترتون خوبه ؟؟؟!!!!!


وای وای هوا هم چقدر دیروز گرم بود و این سر درد منو بدتر میکرد ، خواهر کوچیکه دکتر (این که میگم کوچیک حدود 55 سالشه ها ، ولی البته خیلی سرحال و کوچیکتر از سنش نشون میده اونم بواسطه کوهنورد بودنشونه ، البته خانواده دکتر همشون علاقه عجیبی به کوه و کوهنوردی دارن... ) خیلی هوامو داشت ، خیلی خانوم فهمیده و امروزی بود ، وقتی فهمید سردرد دارم بهم ژلوفن داد ، اونو که خوردم یه کم بهتر شدم...


بعد از ناهار و مسجد ، حدود 5 بود که راه افتادیم بسمت تهران و جاده هم بواسطه مسافرتهای اخیر قبل ماه رمضون بشدت شلوغ بود...

وقتی همین آبجی کوچیکه رو که تو ماشین ما بود رسوندیم و ماشینمون خالی شد ، دکتر گفت که برادراش چقدر از من تعریف کردن و چقدر انتخابش رو تحسین کردن .... 


وقتی رسیدیم ،‌ باهم ماشینو تمیز کردیم و چقدر ازم تعریف کرد که چقدر من تو همه چیز همراهم و از این حرفا ...


دیگه پامو که گذاشتم تو خونه داشتم از خستگی بیهوش میشدم ...


بهرحال این دو روز بد نبود ، امیدوارم بتونیم بیشتر همدیگرو درک کنیم ، بتونیم بهتر تنهایی همو پرکنیم و تکیه گاه خوبی برای هم باشیم ،‌ من با کوله باری از مشکلات و سختیهایی که پیش رو داریم فقط امیدوارم ... امیدوار....




روزنوشت – 7

چرا انقدر این روزا بدن ؟؟؟؟ چرا نمیگذرن ؟؟؟

انقدر فشار رومه که نمیدونم چطور سرپام ؟؟؟


فشار کار ...

زندگی ...

تنهایی ...


دکتر بعد از اون شبی که باهم بحث کردیم نه زنگ زده نه اس داده ...

از این ور علی یه سره زنگ زده و اس داده ...


هر دو رو اعصابمن ...


دلم میخاد برم یه جایی که هیچ بنی بشری وجود نداشته باشه ...


ای خدااااااااا .... چه جوری بگم من از آدمات خسته م ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روزنوشت – 6

خسته ام ...

خسته ...

خسته .....

روزنوشت – 5

امروز اصلا حالم خوب نیست ...


دیروز یکی از بچه های شرکت در حین ماموریت تصادف کرده ، یکی از مهره های کمرش آسیب دیده همش درگیر اون بودم

شب هم با دکتر سر یه مسئله اساسی انقدر بحث کردم که تمام شب رو با بغض خوابیدم و کابوس دیدم....

روزنوشت – 4

وای وای امروز چرا انقدر گرمه ...


دیروز که تو شرکت یه عالمه کار داشتم ، بواسطه اینکه این چند روز نصفه نیمه بودم همه کارا جمع شده بود روهم ، انقدر سرم شلوغ بود که اصلا نفهمیدم کی 6 شده ، آخه من اصولا حدود 5 - 5.30 از شرکت میزنم بیرون که تا برسم خونه باید بدو بدو کنم سمت باشگاه ، حالا فکر کنید دیروز ساعت 6 زدم بیرون دیگه اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم خونه و فقط ساک ورزشیمو برداشتم و دوباره بدو بدو...

حالا انقدر از صبح بدو بدو کرده بودم دیگه تو باشگاه اصلا حال نداشتم و به زور دستام بالا میومد چه برسه به بدو بدو ...

(دقت کردید چقدر از کلمه بدو بدو استفاده کردم ؟؟؟ اونجوری نگاه نکنید ... عمدی بود )

از باشگاه هم بدو بدو  به سمت خونه ، که برسم دوش بگیرمو و نماز و بعد بشینم پای تی وی که فوتبالو ببینم (وای که چقدر حالم گرفته شدا .....)

بعد از فوتبال دکتر آنلاین شد کمی باهم حرف زدیم ، یه خبر خوب هم بهم داد (خبری که در مورد کارش بود و ماهها منتظرش بودیم ) و بعدش هم دیگه واقعا از بی خوابی بیهوش شدم ...