-
التماس دعا
یکشنبه 29 تیر 1393 21:45
دوستان ، بدجور به دعاهاتون نیاز دارم ... تو این شبها منو فراموش نکنید لطفا....
-
برای خودم ...
یکشنبه 29 تیر 1393 11:55
-
روزنوشت-14
سهشنبه 24 تیر 1393 11:25
واقعا که این روزه گرفتن دیگه داره بدجوری بهم فشار میاره ، مخصوصا با وضعیت فجیع کم خونی من که اصلا نمیدونم روزه گرفتن برام ضرری داره یا نه ؟؟ خواهشا اونایی که از این طرفا رد میشن ، خاموشن یا روشن اگه تجربه ای در این زمینه دارن یه راهنمایی بکنن... علاوه بر اینکه من الان یه عالمه کار دارم ، خرید دارم که معمولا مغازه ها...
-
آزادترین پروانه دنیا
یکشنبه 22 تیر 1393 21:28
پروانه عزیزم ، بهت غبطه میخورم که حواست به همه چیز و همه جا هست http://margazideh.blogsky.com/1393/04/21/post-676/%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%D8%AC%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%AC%DB%8C%D8%A8%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D8%AA
-
برای خودم ...
شنبه 21 تیر 1393 09:36
-
روزنوشت-13
شنبه 21 تیر 1393 09:26
چند روز آخر هفته رو هم شرکت بودم هم بیمارستان ، 5 شنبه هم امتحان دوره بیمارستانم رو دادم و خدا رو شکر نتیجه ش خیلی خوب بود ... 4 شنبه شب دکتر برای افطار اومد خونه ، نون تازه هم گرفته بود با یه عالمه خرید دیگه که کلی طول کشید تا تونستم اونا رو جابجا کنم ، منم برای افطار عدسی آماده کرده بودم که خدا رو شکر دوست داشت ......
-
روزنوشت-12
سهشنبه 17 تیر 1393 10:19
دیشب تولد بچه برادرم بود ، دکتر حدود ساعت 5/30 اومد که حاضر بشیم بریم اما انقدر نشستیم به حرف زدن که حدود ساعت 8 بود راه افتادیم و نتیجه ش این شد که درست سر افطار رسیدیم . جالبی دکتر اینه که حواسش به همه چی هست و خودش حتی کادو تولد رو هم تهیه کرده بود ، یه کارت بانکی هدیه گرفته بود و خیال منو از این بابت راحت کرد......
-
روزنوشت-11
شنبه 14 تیر 1393 12:31
بازم یه چند روزی رو گرفتار بیمارستان بودم و حسابی کلافه و داغون میرسیدم خونه ... اما یه کار مهم کردم ، زنگ زدم به خانوم قبلی دکتر ، سعی کردم خیلی آروم و منطقی باهاش حرف بزنم اما همینطور که پیش بینی میکردم ، خیلی غیر منطقی برخورد کرد و هر چیزی که دکتر درموردش گفته بود بهم ثابت شد ، خیلی بد اخلاق و پرخاشگر و بی ادبانه...
-
روزنوشت-10
پنجشنبه 12 تیر 1393 11:02
این جند روز گذشته حسابی درگیر دوره کارآموزی بودم که باید تو بیمارستان میگذروندم و حسابی یه جنازه به تمام معنا بر میگشتم خونه ... یعنی آدم تا نره تو این بیمارستانها و مشکلات مردم رو از نزدیک لمس نکنه نمیفهمه نعمت سلامتی چقدر ارزشمنده. از اوضاع بیمارستان ها هم که نگم بهتره ، ماشالله حس مسئولیت شناسی هم که قربونش برم...
-
روزنوشت - 9
سهشنبه 10 تیر 1393 10:31
این چند روز ، خیلی عادی گذشته ... شنبه که مهمونی ولیمه داییم بود که از مکه اومدن که خدا میدونه چقدر خسته کننده بود... یک شنبه که واقعا تکرار روزمرگی ها ، که خدا رو شکر شب یه والیبال دیدیم و از بردن ایران بسی احساس شعف کردیم.... دوشنبه که روزه گرفتم و تازه باشگاه هم رفتم و به معنای واقعی ، طعم هلاک شدن رو فهمیدم چیه...
-
روزنوشت – 8
شنبه 7 تیر 1393 12:21
از 4 شنبه عصر شروع میکنم که من رفتم باشگاه و وقتی تموم شد ، دیدم دکتر اس زده که میخاسته بیاد منو ببینه اما دخترش تنهاست و باید پیش اون باشه و چون فوتبال ایران هم بوده دخترش ازش خواسته که باهم بازی رو ببینن ، اما گفت که فردا ناهار منو میبینه . 5 شنبه صبح خیلی حالم خوب نبود ، سرم بشدت درد میکرد ، اما اومدم شرکت ، حدود...
-
روزنوشت – 7
چهارشنبه 4 تیر 1393 10:21
چرا انقدر این روزا بدن ؟؟؟؟ چرا نمیگذرن ؟؟؟ انقدر فشار رومه که نمیدونم چطور سرپام ؟؟؟ فشار کار ... زندگی ... تنهایی ... دکتر بعد از اون شبی که باهم بحث کردیم نه زنگ زده نه اس داده ... از این ور علی یه سره زنگ زده و اس داده ... هر دو رو اعصابمن ... دلم میخاد برم یه جایی که هیچ بنی بشری وجود نداشته باشه ... ای...
-
روزنوشت – 6
سهشنبه 3 تیر 1393 14:52
خسته ام ... خسته ... خسته .....
-
روزنوشت – 5
دوشنبه 2 تیر 1393 09:35
امروز اصلا حالم خوب نیست ... دیروز یکی از بچه های شرکت در حین ماموریت تصادف کرده ، یکی از مهره های کمرش آسیب دیده همش درگیر اون بودم شب هم با دکتر سر یه مسئله اساسی انقدر بحث کردم که تمام شب رو با بغض خوابیدم و کابوس دیدم....
-
روزنوشت – 4
یکشنبه 1 تیر 1393 09:24
وای وای امروز چرا انقدر گرمه ... دیروز که تو شرکت یه عالمه کار داشتم ، بواسطه اینکه این چند روز نصفه نیمه بودم همه کارا جمع شده بود روهم ، انقدر سرم شلوغ بود که اصلا نفهمیدم کی 6 شده ، آخه من اصولا حدود 5 - 5.30 از شرکت میزنم بیرون که تا برسم خونه باید بدو بدو کنم سمت باشگاه ، حالا فکر کنید دیروز ساعت 6 زدم بیرون دیگه...
-
روزنوشت – 3
شنبه 31 خرداد 1393 11:19
چند روز گذشته حسابی درگیر بودم اما خداروشکر همشون درگیریای خوبی بودن ... روز 4 شنبه رو که نصفه نیمه رفتم سرکار و نشستم به درس خوندن ، پنج شنبه صبحم رفتم امتحانم رو دادم که شامل 2 مرحله تئوری و عملی بود که خدا رو شکر هردوتاش به خوبی به نتیجه رسید و تونستم نمرات خوبی بگیرم ... حالا وسط امتحان هم این موبایل من یه سره زنگ...
-
روزنوشت - 2
چهارشنبه 28 خرداد 1393 12:36
این چند روز حسابی درگیر یه امتحانیم که نیستم ...
-
گذشته -13
سهشنبه 27 خرداد 1393 09:03
من خیلی زود با معدل خوبی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و خودم رو برای آزمون دکترا آماده کردم و خدا رو شکر تونستم موفق بشم و در حال حاضر دانشجوی دکترا باشم .... از طرفی آقای دکترهم خیلی اصرار داشت که ما با هم بیشتر آشنا بشیم و بالاخره موفق هم شد... من و دکتر از خیلی جهات شبیه هم بودیم ، هر دو زندگی سختی رو پشت سر گذاشته...
-
گذشته -12
دوشنبه 26 خرداد 1393 15:28
-
گذشته -11
دوشنبه 26 خرداد 1393 08:49
-
گذشته -10
یکشنبه 25 خرداد 1393 09:34
-
چه خوبه که می نویسم ...
شنبه 24 خرداد 1393 12:56
فونتم رو به احترام به درخواست یکی از دوستان عزیز و همراه ، کوچیک کردم... ممنون که همراهیم میکنید و بهم راهنمایی میدین ... پ .ن : بازم ممنونم از اون دوستی که نمیدونم کیه اما تو سایت نی نی سایت منو جزء وبلاگای محبوبش معرفی کرده ... یک دنیا عشق تقدیم همتون
-
گذشته -9
شنبه 24 خرداد 1393 12:52
-
گذشته -8
پنجشنبه 22 خرداد 1393 10:08
-
گذشته -7
چهارشنبه 21 خرداد 1393 10:25
-
روز نوشت-1
سهشنبه 20 خرداد 1393 21:27
به نظرتون وقتی یه کسی در اوج خستگی ها و گرفتاریهاش ، در اوج ترافیک ، از اون سر تهران تا این سر تهران میاد فقط اینارو بهتون بده بره ، چون میدونه هوس کردین ، اسم اون شخص رو چی باید گذاشت ؟؟؟؟
-
بی ربط ....
سهشنبه 20 خرداد 1393 09:44
میدونم این چیزی که میخام بگم خیلی تکراری و کلیشه ای ، اما واقعا چند تا از ما به چیزایی که میگیم و مینویسیم اعتقاد داریم ؟؟؟ چندتامون واقعا همون چیزی هستیم که نشون میدیم ؟؟؟؟ متاسفانه مبالغه گویی ، خیال پردازی و تمجیدهای الکی ، بیشتر تو جنس ما (خانوما) وجود داره و بیشتر وقتا خود واقعی مون رو پشت نوشته های قشنگمون که یه...
-
گذشته -6
سهشنبه 20 خرداد 1393 08:51
-
گذشته -5
دوشنبه 19 خرداد 1393 09:01
-
گذشته -4
یکشنبه 18 خرداد 1393 10:07