باید بگم انقدر این چند روز خسته ام که امروز صبح اصلا نمیتونستم از جام پاشم ...
دیروز کمدها رو آوردن ، انصافا خوب کار کرده بود و کار تمیزی شده ، اگه تونستم یه عکس میگیرم میذارم ...
از صبح دکتر درگیر اداره بود و طبعا نمیتونست بره بالاسر کمدسازا ، این بود که زنگ زد گفت اگه میشه بابای من بره بالاسرشون ، منم به بابا گفتم و با یه آژانس رفت اونجا ، خودمم عصر رفتم ایستگاه مترو همیشگیمون ، اومد دنبالم برد منو گذاشت اونجا ، دوباره خودش برگشت اداره و غروب هم که باید میرفت برای ارتودنسی دندونای دخترش ...
اما زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برگشت ، خلاصه تا 11 شب اونجا بودیم ، مامان هم قبلش زنگ زده بود که شام بریم اونجا ، خلاصه وقتی رسیدیم خونه 12.30 بود ، تازه لباسشویی روشن کردم و حدود 1.30 خوابیدم ...
این چرخه ، این چند روز به یه شکلی داره تکرار میشه و من احساس میکنم کف پام دیگه مال خودم نیست ....
برات ارزوی خوشبختی میکنم انسان خود ساخته و قوی هستی و پر از اراده و پشتکار
موفق باشی عزیزم
اگه دوست داشتی رمزتو بزار خوشحال نیشم بیشتر بخونمت منم یه وبلاگ دارم اماده میکنم گاهی یه جیزایی از روزمره های زندگیم منینویسم
ممنونم ارغوان عزیز
منتظر وبلاگت هستم ، آدرسشو بزار حتما بهت سر میزنم
عزیزم من اصولا رمزی نمینویسم (لااقل فعلا ) و اون موارد رمزی یه چیزای کاملا خصوصی و شخصی برای خودمه ....
خسته نباشی عزیزم
به آقا دکتر هم سلام ما رو برسون من وحمید
ممنون خانوم
چشم ...