خوب مثل اینکه خدا بخواد بالاخره ما تصمیم گرفتیم مهمونیمون رو روز عید غدیر برگزار کنیم واسه همینم به شدت الان درگیرم و هی دور خودم میچرخم و میبینم هنوز یه عالمه کار دارم....
اما دوستای وبلاگی گلم بدینوسیله از همتون دعوت میکنم اگه دوست داشتید میتونید پیغام بذارید من آدرس بدم تشریف بیارید و خوشحالم کنید
و ازتون میخام برام دعا کنید و مثل همیشه با دلگرمی هاتون یه عالمه امید به روحیه پریشون این روزام بدید
رمز پست عکسیم همون رمز قبلیه ...
اما خیلی از اون دوستایی گله مندم که میان رمز میگیرن و رمزی مینویسن و رمزم نمیدن ....
البته حوصله نداشتم رمز عوض کنم و بیام به دوستای همیشه همراه رمز بدم اما شاید برای دفعه بعد اینکارو کردم
خوب انگار بالاخره این خونه ی ما داره یه سرو سامونی میگیره و خدا بخواد دیگه کاراش داره تموم میشه
روز دوشنبه باید میرفتیم مبلا رو تحویل میگرفتیم منتها دکتر باید شب میموند سرکار ماموریت داشت و منم حوصله تنهایی خونه موندن رو نداشتم این بود که بهش اس ام اس زدم من شب میرم خونه مامی (یعنی همیشه مینوشتم اگه میشه من برم اما این بار یه جوری نوشتم که یعنی خودم قدرت اختیار دارم ) اونم فکر کنم بهش برخورد چون هیچی نگفت منم اصلا به روی خودم نیاوردم .